قصه امشب
روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند . كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد . آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است . هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف نظر بيشتر شد . يكباره مرد رهگذري را ديدند . با هم قرار گذاشتند كه از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند . مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بيازمايم . او گفت هر كدام از شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قويتر است . اول باد شروع كرد . خورشيد پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد . باد شروع ب...