الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

قصه امشب

روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند . كم كم صحبتشان به يك  اختلاف نظر رسيد . آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر  است . هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي  كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف  نظر بيشتر شد . يكباره مرد رهگذري را ديدند . با هم قرار گذاشتند كه  از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند .  مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بيازمايم . او گفت هر كدام از  شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قويتر است . اول باد شروع كرد .  خورشيد پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد . باد شروع ب...
10 دی 1390

روز های سخت

الینا جون مامانی عشقم     نفسم     عمرم زندگیم  مامانی  نمیخواست عکسای قبلیتو تو وبلاگت بذاره اما مادر جون گفت اونا هم جز خاطرات الینا  هستند اما هر دفعه که میخوام این عکس هارو بذارم یاد اون  روزهای سخت می افتم وگریه میکنم   خدارو شکر که پیش مایی ...
9 دی 1390

قصه امشب

  ادریس نبی   پيامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادريس هنوز مدت زيادي از زندگي بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادريس براي اولين بار به آدم ها ياد داد كه چگونه نخ بريسند و پارچه ببافند . چطور كلمه بنويسند و حساب كنند و خانه بسازند . چيزهايي كه ادريس ياد داد، باعث شد كه زندگي مردم راحت تر شود به همين دليل همه او را دوست داشتند و از او راهنمايي مي گرفتند . تا اينكه اتفاقي افتاد .  در زمان ادريس پادشاهي ظالم زندگي مي كرد . ...
9 دی 1390

شکر خدا

الینا مامانی اصلا دوست ندارم عکس کوچولوییتو نگاه کنم چه برسه اونا رو تو  وبلاگت بذارم خیلی ناراحت میشم یاد اون روزای سخت می افتم عصبی میشم یاد اون روزی که همه با نینی هاشون مرخص شدن اما من تنها بودم   خیلی سخت بود جیگر مامان  الینا جون خدا تورو دوباره بهمون داد خدایا شکرت خدایا شکرت ...
8 دی 1390

اولین واکسن

  ا الینا مامانی به خاطر ایتکه تا 11 روزه گی بیمارستان بودی واکسن یه روزه گی رو 15 روزه بودی زدی بعدشم اومدی خوابیدی وقتی از بیمارستان اوردیمت خیلی کوچولو شده بودی به خاطر همین همش شیر میخواستی ما هم واسه اینکه تو جون بگیری اومدیم خونه مادر جون که من فقط فقط به شما برسم سرورم   ...
8 دی 1390

قصه امشب

بزغاله خجالتی  توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.     ...
7 دی 1390